شعری از احمد شاملو
با گیاه بیابانم
خویشی و پیوندی نیست
خود اگر چه درد رستن و ریشه کردن
با من است
وهراس بی بار و بری
ودرین گلخن مغموم
پا در جای
چنانم
که مازوی پیر
بندی دره ی تنگ
وریشه های فولادم
در ظلمت سنگ
مقصدی بی رحمانه را
جاودانه در سفرند!
*****************************************************
به نام آن كه هستي را بنا كرد بشر را با طبيعت آشنا كرد
پديد آورد دشت و كوهساران فرو باريد بر آن برف و باران
زمين را داد پوشش از گياهان شود محفوظ از سيلاب وطوفان
ز خاك آورد بستان و چمن را ز دشتان گل، ز كوهستان گون را
نمايان گشت جنگل هاي زيبا به انواع درختان شد مهيا